blogerfree شاهد (1)
بیا دنیا بسازیم ... نه با دنیا بسازیم

پشت کامپیوتر نشسته بود و یک هدفون گذاشته بود و داشت کار می کرد. هم پنجره های اینترنت باز بود و هم یک صفحه ورد برای تایپ پروژه درسی آخر ترم . یک موسیقی هم که برای راحتی داشت اجرا می شد. پدر داخل اتاق اومد. پرسید " رفتی امروز پیش استادت ؟ ... امین !!! امین ! " . امین هدفون را از گوشش در آورد و گفت :"چی ؟ نشنیدم". پدر :"هیچی. گفتم چه خبر . رفتی پیش استادت ؟" امین همین جور که نگاهش به مونیتور بود و دیگه هدفون روی میز بود گفت :"آره. یک کم اوضاع بهتر شد."

اخبار شروع شد. پدر همین طور که داشت وسایلش را مرتب می کرد یه گوشش به تلویزیون بود. مادر هم همین طور که داشت یه کتاب می خوند گوش می داد. اخبار شروع شد " تشییع پیکر ۲۰۰۰ شهید ۸ سال دفاع مقدس ... ". مادر خشکش زد. یه نگاه به تلویزیون کرد و رفت تو هم. پدر حواسش به مادر بود. امین هدفون را تو گوشش گذاشت و صدای موسیقی را برد بالا. پدر گفت "کر نمی شی اینجوری ؟!" امین همین جور که مشغول بود گفت :"شنیدن صدای مامان اذیتم می کنه. الانه که بزنه زیر گریه. البته یواشکی! ". پدر پیش مادر رفت و گفت :" بسه. این قدر خودت را نارحت نکن. جاش پیش خداست ! " مادر :" داداشم بود. شوخی که نیست. حتی خبر نداشته باشی که چی شده !!! دریغ از یک پلاک !!! کاش بین این ها بود . یعنی هست ؟!! علی تو باهاش بودی . غیر اینه ؟! " پدر :" چند بار بگم. آره بودم. به نظر من شهید شد. من هم دوست داشتم می آوردمش عقب. ولی نشد. جنگ بود. جنگ !!! انشاا... بالاخره یه چیزی ازش پیدا می شه. خودت شاهدی که چقدر همون منطقه را زیر و رو کردم. دریغ از یک پلاک !!! نمی دونم چی شد ! فقط می دونم که مجبورم کرد برگردم و خودش موند. " همون موقع پدر کانال را عوض کرد و گفت :" دیدن این صحنه ها برات خوب نیست"

پدر به اتاق برگشت و دید که امین دستاش را زیر چونه گذاشته و داره یک سری عکس نگاه می کنه. پدر دستش را روی شونه امین گذاشت و گفت :" داری چه کار می کنی ؟" امین همین جور که خیره به مونیتور بود گفت :"دایی مهدی هم خیلی شبیه من بوده ها !!! حلال زاده به دایی اش می ره. یعنی من هم اگه اون روز ها بودم همین جوری بودم ؟!!" پدر :"خیلی شبیهشی. حرف زدنتون لحنتون اخلاقتون. خیلی با هم رفیق بودیم. اصلا قابل تصور نبود که ما را بدون اون یکی کسی ببینه. وقتی تنها برگشتم همه مطمئن شدند که مهدی دیگه رفت !!!" صدای پدر لرزید و گفت :"اگر جای اون بودی لااقل آخرین لحظه همون کاری را می کردی و اون کرد. " امین از جاش بلند شد و گفت :"یه بار کسی ازش پرسید چرا داری می ری ؟ دنبال چی هستی ؟ کسی نمی زد تو ذوقش ؟ باشه. قبول. حالا چی ؟ خوبه که چند وقت یه بار همین برنامه را داریم ؟ " هیمن جور که قدم می زد و هی چپ و راست می رفت ادامه داد:"می دونید چیه ؟ من می خوام بدونم جای خودم گذاشت. بگم خسته شدم نمی گی چرا ؟ خوش به حالش که لااقل هر چی از دستش بر می اومد ... گوشم پره . یه عده تعریف می کنن یه عده تحقیر. یه عده می گن ایول. یه عده می گن بی خود کشش دادند . آخه به من چه ؟ جنگه. خاله بازی که نیست . دلم می خواست خودم ازش همه چیز را می پرسیدم. کاش زنده بر می گشت تا لااقل ازش می پرسیدم تو دلش چی بوده"

 پدر یه نگاه به امین کرد و گفت :" جنگه. خاله بازی که نیست !" بعد یه خنده ای کرد و ادامه داد :"این جمله تیکه کلام مهدی بود. هر موقع می خواستی غر بزنی می گفت جنگه. خاله بازی که نیست !"

ادامه دارد ...

 

نوشته شده توسط علیرضا کریمی در ساعت 13:55 | لینک  |