دکتر پشت میز نشسته بود. پروین وارد اتاق شد. سلام کرد. دکتر جواب سلام را داد و بفرما زد. پروین گفت "دکتر اشکالی داره که من برم به بچه ها سر بزنم. اون یارو هم خواست بیاد خواست نیاد ! " دکتر سرش را تکون داد و گفت " نه ! برات خاطراتی زنده می شه که الان فقط اذیتت می کنه !" - "دکتر اون
آدم برای من دیگه ارزشی نداره ! مرده !" دکتر بی رحمانه گفت " دروغ می گی ! هنوز دارم می بینمش !" پروین سرش را انداخت پایین. بعد از چند لحظه فکر کردن سرش را بلند کرد و شروع کرد "دکتر من خیلی بدبختم ! خیلی احمقم ! من چه کار کرده بودم ... !" دکتر چیزی نمی گفت. وقتی حرف های پروین تموم شد گفت "من راهش را بلدم که خوب بشی. یک روش امتحان شده ! ولی تو ضعیف تر از اونی هستی که بهش بتونی عمل کنی !" پروین با لحن شاکی گفت "دکتر شما دیگه اذیت نکن !" دکتر خونسرد جواب داد "باشه! می گم. باید پروین را بکشی. همین الان. همین امروز. بعدش پروین جدید متولد می شه. بدون گذشته! هستی؟! هر وقت حاضر بودی بگو !" پروین سرش را بین دستاش گرفت. چند لحظه مکث کرد و بعد سرش را بلند کرد و گفت "من حاضرم!"
دکتر یکی دو برگ کاغذ بهش داد و گفت "شروع می کنیم. آماده ای؟! خب" اول بیا شکایت کنیم. شروع کن از هر چی که بدت می آد و اذیتت می کنه و ازش متنفری و ازش دلخوری و خلاصه دوست نداری باشه بنویس. بد خط بنویس و تند تند. جوری که نتونی خودت هم از رویش دوباره بخونی ! چیزی جا نندازی ها ! خوب فکر کن. هر وقت تموم کردی دیگه راه برگشتی نیست. پس هیچ چیز را جا ننداز. من هم ساکت می شم و منتظرم"
دکتر همین جور قدم می زد. بعد از چند دقیقه پروین گفت "تموم شد" دکتر گفت"چه جالب ! فکر می کردم بیشتر طول بکشه!. خب. حالا زیرش خط بکش. بریم مرحله بعد" پروین زیرش خط کشید. دکتر ادامه داد "بذار زیاد بدبین نباشیم. هر چیز دوست داشتنی ای هم که اطرافت هست را بنویس. خوش خط . با حوصله. چیزی جا نمونه !!! "
دکتر به میزش تکیه داده بود که پروین مرحله بعدی را هم تموم کرد. دکتر گفت"طول کشید ها ! فکر کردم زود تر تموم بشه!" دکتر قدم زنان ادامه داد "بذار بی رحم بشیم. رسیدیم به محاکمه پروین. هر چی بدی از پروین بلدی بنویس. بهش رحم نکن. فحشش بده. خلاصه راحتش نذار. موقع محاکمه است. اگر خواستی من هم کمکت کنم" پروین همین جور که می نوشت گفت"شما هم کمک کنید" دکتر بلافاصله گفت"پروین ضعیفه. ساده است. بدبینه. شکاکه. خودش را همیشه کوچیک می گیره. ولی خب از همه جز خودش هم بدش می آد. حتی از خودش هم بدش می آد. عشقشه و غصه خوردن. اگه یه روز غصه نخوره روزش شب نمی شه. دنبال غصه می گرده. خلاصه مریضه. از خدا الکی شاکیه."پروین تمومش کرد و گفت "نوشتم".
دکتر گفت "خب باید عدالت را رعایت کنیم. بیا و خوبی های پروین را هم بنویس!" پروین شروع کرد به نوشتن و گفت"تو این مرحله هم کمک کنید!" دکتر گفت"پروین خیلی به فکر دیگرانه. خیلی دلسوزه. خرده شیشه نداره. دلش پاکه! با خدا رفیقه. خلاصه دختر خوبیه" پروین بعد از چند لحظه گفت "نوشتم"
دکتر با هیجان خاصی ادامه داد "حالا نوبت هیجان انگیز ترین قسمتش رسید. موقع تیر خلاص" -"هستم!" -"هستی؟" -"آره هستم!" -"غیر از خودت کی از نوشته هات خبر داره؟!" -"هیچکی" -"غیر از ... ؟!" -"هیچ کس دیگه!" -"غیر از خدا!" -"آهان آره!" -"من هم که چیزی نمی دونم! هر چی خواستی نوشتی دیگه ! حق برگشتن هم نداری. زیرشون خط کشیدی" پروین گفت"آره آره". دکتر راه رفتنی دستاش را به هم زد و گفت "این قسمت خیلی لذت بخشه. آماده ای؟" پرون با کنجکاوی گفت "آره!!!" دکتر خم شد و تو صورت پروین نگاه کرد و گفت "همه این کاغذ ها را ، پاره، کن!!!" پروین جا خورد ! دکتر با هیجان گفت "یالا یالا!" پروین شروع کرد به پاره کردن. دکتر به صدای خش خش کاغذ گوش می داد و می گفت "وای چه صدای لذت بخشی!!!" پروین کم کم سر ذوق اومد گفت "دکتر می شنوید؟" دکتر همین جور که قدم می زد با خوشحالی گفت "تیر خلاص!" بعدش سطل آشغال را جلو پروین گذاشت و گفت "بریز تو این!!!" پروین همه را ریخت تو سطل. دکتر منشی را صدا کرد و سطل پر را داد بهش و گفت"خانم منشی این سطل پر شده. خالی اش کنید. بذارید دم در!!!"
دکتر روی صندلی خودش را ول داد و شروع کرد به کف زدن ! گفت " دیگه پروین رفت توی سطل. حق نداری به هیچ کدوم از اون جمله ها فکر کنی. حق نداری به اون کاغذ فکر کنی ! چون تو سطله. پاره شده ! من دیگه اون پروین قبلی را نمی شناسم. چون رفت دم در ! توی سطل ! تمام !" پروین یک نفس عمیق کشید و گفت "مگه الکی ه ؟!!!" دکتر با خونسردی جواب داد "کار راحتی نبود ! موفق باشی قهرمان !!! از این به بعد اگه خواستی برای سالگرد مجلس ترحیم یه نفره بگیر. کسی که هیچ کس براش گریه نکنه. حتی خودت !!!"
...
دکتر حالش بهتر بود . تک و تنها روی صندلی نشسته بود. صندلی را به طرف پنجره چرخوند و درحالی که یک لیوان چایی می خورد در آرامشی خاص فکر می کرد "... می دونید ؟! من احساس جوونی کردم. چون قبلا خودم هم این کار را با خودم کرده بودم. البته به یک اشاره. تا یکی دو سال برای خودم سالگرد هم می گرفتم. خودم که نه. آدم قبلی. من مثل یه ققنوسم که از خاکستر در اومده. آخه آدم قبلی خیلی ایراد داشت. وقتی نتونی خاطرات را پاک کنی باید خودش را بکشی. امروز بی رحم بودم. ولی روز خوبی بود. قطعا برای پروین یکی از بهترین روزهای زندگی اش و لحظه پاره کردن کاغذ های چندش آور پر از عقده یکی از بهترین لحظات زندگی اش هست. این روش یه جورایی ابتکار خودمه. لااقل هیچ جا ندیدمش. ایده اولیه اش را از کتاب آیین زندگی از دیل کارنگی گرفته ام. البته اونجا فقط گفته بود مشکلات را روی یک کاغذ بنویسی و رهاش کنی و بعد چند وقت بهش رجوع کنی و ببینی خیلی هاشون با گذر زمان رفع شده و ارزش غصه نداشته ! یه بار خودم روی یک کاغذ کلی عقده نوشتم . اون قدر بد خط که نمی شد خوند. بعدش ریختم توی سطل. با خودم عهد کردم که به سطل مراجعه نکنم. تا اونجایی که یادمه خیلی هاش الان حل شده . فقط خدایا این آخرین تیر من بود. اگر جواب نده من نمی دونم باید چه کار کنم ! کمکمون کن !"
ادامه دارد ...
پ.ن : از پروین واقعی عذر می خوام که خاطراتش زنده شد. البته اگر اینجا را می خونه. البته بهش تبریک می گم چون خیلی بهتر شده. یاد اون روز بخیر. انشالله بهتر هم بشه. من شکی ندارم که در مشکلی که براش پیش اومد سراسر خیر بود. مطمئنم.