blogerfree روان شناس روانی (5)
بیا دنیا بسازیم ... نه با دنیا بسازیم

آنچه گذشت ...

دکتر همین جور که داشت لیوان چایی را نم نم سر می کشید با لبخند گفت"آدم روحش تازه می شه! چایی سر حالم می کنه! آرامش می ده!"

دکتر پشت میزش نشسته بود و داشت با فرد مقابل صحبت می کرد "یادته روز اول بی مقدمه گفتی که من از عشق مجازی چیزی سرم می شه یا نه ؟!" -"بله!" -"که من گفتم فکر کنم؟!" -"بله" -"بذار به عنوان یک مرد بهت رک بگم. اگر یه نفر بهت علاقه داشته باشه، می آد و بهت می گه. اگر نیومد یعنی یا علاقه نداره، یا به دردت نمی خوره. در هر دو صورت تو کاری ازت بر نمی آد." دکتر بلند شد و به پنجره نگاه کرد و گفت"خدا را چه دیدی ؟! شاید صلاح نیست ! شاید در آینده ممکنه کلی مشکل پیش بیاد! مثلا یه بچه مریض مادرزاد !!! اصلا اگر اون پیش تو باشه و دلش یه ور دیگه خوبه ؟! چطور ی تونی کنار کسی خوشبخت باشی که کنارت خوشبخت نیست ؟!" بعد دکتر تو چشماش خیره شد و گفت"عاشق کسی باش که تشنه عشقت نباشه، بلکه لایق عشقت باشه. چون هر تشنه ای یه روز سیراب می شه ! دیدی ممکنه شدنش به ضررت باشه ؟! چقدر تعریف کنم از آدم هایی که براشون شد ولی بدبخت شدند ؟!!! همشون هم بال بال می زدند قبلش !!!"

...

دکتر پشت میز نشسته بود. کامران که جلسه چندمش بود هم جلوش . حرف های کامران تموم شد. یه نگاه به دکتر کرد و گفت "خب دکتر شما هم یه چیزی بگید" و یه پوک به سیگارش زد. دکتر همین جور سرش را انداخته بود پایین و چشماش را داده بود بالا و با اخم تو چشمای کامران خیره شده بود. کامران دستش را تکون داد"..دکتر !.. کجایی ؟!.." دکتر با اخم آروم به کامران گفت"می شه اون ماسماسک را بذاری کنار؟!" کامران یه نگاه به دست راستش که بین دو تا انگشتش یه نخ سیگار بود کرد و گفت"چی را؟! ... آهان این ؟! ای بابا " دکتر تکرار کرد " اون آشغال را بنداز کنار" کامران با تعجب گفت"خیله خب ! خودتون گفتید روزی یه نخ فقط ! من که بیشترش نکردم !"

دکتر با عصبانیت گفت "ده احمق ! اون روزی یه نخ را باید جلو من مصرف کنی؟! یعنی من این قدر بی فایده ام ؟! خیر سرت اومدی پیش من که آروم بشی ! اون ماسماسک چیه گوشه لبت؟! خاک بر سرت !!!" کامران جا خورده بود و فقط می گفت "باشه دکتر! باشه!" دکتر از جاش بلند شد و ادامه داد "جلو من که می کشی ! جلو دوستات هم که می کشی! جلو هر کس دوستش داری هم می کشی! این یعنی چی؟! یعنی شما! دوست من! هر کی می خوای باش! واسه من هر چقدر هم آرامش بخش باشی از این سیگار کوفتی بیشتر آرامش بهم نمی دی !"

دکتر نشست پشت میزش و گفت"شما دوست رفیق و مونس و همدم می خوای چه کار ! جای هر کدوم یه نخ سیگار ببر تمومه ! وقت ما را هم نگیر ! اگر هم عقده ی ژست گرفتن داری من که حالم از این ژستت به هم خورد . همه هم به هم خورده."

کامران عصبانی شد و گفت"دکتر تو خودت هم قاتی ای ها ! باید بری پیش روان کاو ! جنابعالی پول می گیری واسه همین کار ها !" دکتر بلافاصله گوشی را برداشت و با منشی تماس گرفت "الو خانم منشی! این شندرغازی که این یارو کامران بهمون داده را پرت کنید جلوش. وقت های بعدی اش را هم کنسل کنید..." بعد رو کرد به کامران و ادامه داد"... کار من دیگه باهاش تمومه! عوضش یکی دو تا پاک سیگار بهش بدین!"

کامران سیگار نصفه نیمه را پرت کرد روی زمین و با عصبانیت رفت سمت در و وقتی خواست در را باز کنه با داد برگشت و به دکتر گفت" دکتر نشستی تو چهار دیواری ات نمی دونی بیرون چه خبره ! کلی آدم بزرگ و سرشناس داریم که سیگاری هستند ! کم آوردی یه جور دیگه دکم کن...!" کامران تا که خواست بره دکتر گفت" هی شازده پسر ! اونا بزرگی اشان جای خودش ! بدی اشان هم جای خودش. ولی تو بدون سیگار هیچی نیستی ! نشد لااقل از زیر صفر بشی صفر. نشد"

بعد دکتر با خونسردی ادامه داد "من اگه جای تو بودم خودم را می کشتم ! نه نه ! نترس. گناه نیست. خدا تو را اصلا بازخواست نمی کنه. یه راست می فرستدت تو صف خر ها !!!"

کامران که خواست بره بیرون دکتر با تحقیر گفت "هی ! رفیقات جا موندند !" کامران یه نگاه به میز انداخت، پاکت سیگار را با عصبانیت برداشت، در را محکم به هم کوبید و رفت !

 ...

دکتر با منشی تماس گرفت "خانم منشی! لطفا بعد از دو دقیقه تنفس نفر بعدی را بفرستید داخل... چی ؟! کسی نمونده ! چه روز خلوتی!!! پس من می رم خونه. شما هم اگر خواستید تشریف ببرید، تلفن را دایورت کنید روی گوشیتون! به سلامت "

...

 "اون زیادی اعتماد به نفس گرفته بود! فکر می کرد باید مدام خودش را برای من لوس کنه! فکر می کرد من وسیله آرامش موقتی اشم! من باید خردش می کردم و می شکستمش! زیادی سخت شده بود ! نمی شد رویش کار کرد! پروین با یه جمله نرم شد ولی کامران یه قطار فحش می خواست! باید خرد خاک شیرش می کردم. به هر حال اون سیگارها کار من را خراب می کرد. امیدوارم اون قدر لهش کرده باشم که سیگارها هم به دادش نرسه! حالا دیگه هیچ کاری نباید بکنم. باید منتظر حرکت اول اون باشم تا بهش عکس العمل نشون بدهم! مثلا می خواد چه کار کنه ؟! خودش را بکشه ؟! نه بابا ! اون را چه به این غلط ها ! فعلا که خردش کردم. اگر دوباره دیدمش یه کاری اش می کنم. وگرنه مبارک اونی که خرد شده تحویلش بگیره! حقش بود! لازم بود! ..."

دکتر روی مبل نشست و با آرامش چشماش را بست و شروع کرد به نوشیدن یه لیوان چای.

 

 

نوشته شده توسط علیرضا کریمی در ساعت 10:30 | لینک  |