blogerfree پروژه محکوم (5)
بیا دنیا بسازیم ... نه با دنیا بسازیم

آنچه گذشت ...

تی شرت سیاه با عکس محو سفید رنگی مثل یک شبح جمجمه ای رویش. ریش زیر لب و موهای لخت و یه سیگار نیم مصرف که بین دو تا انگشت غلط می خورد و دودش خفه خفه می رفت هوا. دکتر آریا همین جور که داشت پشت میزش فرم پر شده توسط این جوون را مطالعه می کرد آروم پرسید"تو اصلا حالت خوبه؟" جوون بلافاصله با لحنی طلبکارانه و بی حوصله جواب داد "نه دیگه. اومدم که خوب بشه" دکتر کاغذ را آورد پایین و چشماش را داد بالا و پرسید"تو عقلت کم شده؟ از من چی می خوای؟!" جوون شونه هاش را انداخت بالا و با پررویی فقط نگاه کرد. دکتر ادامه داد"ببخشید اینجا کلوپ یا کلیسای شیطان پرست ها نیستا! روانی خونه هم نیست!" جوون سرش را آورد جلو و گفت"شیطون کیلو چنده؟ مشکلی داری؟ تو به کار خودت برس!" دکتر کاغذ را گذاشت رو میز و گفت"باید بیشتر توضیح بدی" جوون با التهاب گفت"می دونی چقدر از جنگ های روی کره زمین سر دین بوده؟ بین ادیان بوده؟ هر چی دعوا ه سر اینه. می دونی کلی از اختلافات بین بشر از دینه. هر کدوم به اون یکی می گن تو می ری جهنم. تو می ری بهشت. آخرش هم تکلیف هیچ کس معلوم نیست. تازه یاد گرفته اند جنگ نکنند" دکتر با خونسردی گفت"خب این وسط به خدا چه کار داری؟" جوون پرسید"به نظرت وجود داره؟ خدا را می گم!" دکتر جواب داد"من الان مثلا باید چی جواب بدم بهت؟!" جوون منتظر نشد و گفت" اگر نیست پس این همه پدیده تو دنیا، اصلا وجود خودت اتفاقیه؟ مسخره است. اگر هم وجود داره، پس این همه نکبت چیه که داره از سر و روی کائنات می باره؟" دکتر پوز خند زد و گفت"زیاد کتاب داستان می خونی؟ خیلی حرفات پیچیده نیست که به جاش مجبور باشی عینا جملات اون رمان را تکرار کنی!" جوون گفت"هر چی بیشتر بهش فکر می کنی بیشتر خل می شی. اصلا انگار نباید فکر کنی. یا راه فکر کردن را نمی دونی. من می خوام راحت باشم. هر غلطی خواستم بکنم تو این دنیا. جوابش را هم بعدا خودم بدم. این خدایی که می شناسم فقط محدودم کرده، مشکلم را حل نکرده!" دکتر گفت"این همه ملحد و بی خدا. تو چرا گیر دادی به من؟ چرا پای من را وسط می کشی؟!" جوون به دکتر گفت"دکتر تو به وجود خدا اعتقاد داری؟" دکتر گفت"بستگی داره کدوم خدا را بگی!" جوون ادامه داد"همونی که تو بگی. چقدر می شناسی اش؟!" دکتر جواب داد"اون قدر که می دونم تو کاسه سر جنابعالی نیست که بکشمش بیرون راحتت کنم." جوون گفت"پس خیلی کمتر از من به قول خودت ملحد این خدا را می شناسی. ببین دکتر من نمی دونم این چیه تو کله ام. ولی به تو ربطی نداره. این یه مساله خصوصی بین خودم و خدا. شما کارت را بکن" دکتر اشاره کرد به فرم و گفت" پس لطف کن زیر این فرم بنویس که این یه مساله است بین خودت و خدا فقط". رضا تو اتاق شیشه ای در حالی که هدفون تو گوشش بود داشت به این مصاحبه گوش می داد.

...

یکی دو ماهی می شه که از زمان ارتقاء سطحم گذشته. می تونم مصاحبه ها را از اتاق شیشه ای با هدفون به صورت نامحسوس گوش کنم. می تونم به آرشیو کامل پرونده ها دسترسی داشته باشم. تو این مدت این اولین بیمار بود و اولین تجربه شنیدن مصاحبه برای من. شاید فلسفه ای داشت که از زمان ۰۱۱۸۷ باید این اولین نفر باشه که می آد. هنوز دکتر داشت روی ۰۱۱۸۷ کار می کرد. سابقه نداشت این قدر زمان عمل عقب بیفته. وقتی اون جوون از اتاق زد بیرون و رفت تو راهرو انتظار، دکتر روی صندلی اش موند. من رفتم داخل اتاق. دکتر فقط بهم نگاه کرد. انگار باید یکی امون شروع می کرد. بهش گفتم"می ترسم ولی" دکتر منتظر بود سکوت بشکنه گفت"ولی چی؟" جواب دادم"ولی شاید ، شاید که نه حتما حرف شما درسته. خدا که تو کله ی این آدم نیست!" دکتر آروم جواب داد"فکر به خدا چی؟!" من هم با من و من گفتم"فعلا که این فکر گویا درست عمل نکرده. خودت می دونی دکتر. بذار من چیزی نگم" دکتر از اتاق رفت بیرون. به آدم آهنی اشاره کرد. الانه که بیاد شماره بگه. زیر لب حدس زدم و گفتم"۰۰۶۶۶" دکتر گفت"سه صفر، سی و شش" اوکی. درسته. سه تا شش.

۰۰۰۳۶ به طرف اتاق ثبت و کنترل راه افتاد. باید همراهی اش می کردم. هنوز هم جلوتر نمی تونم برم. یعنی اتاق آشکار ساز. وقتی ۰۰۰۳۶ خواست بره تو اتاق استراحت خودش، بهش گفتم"تو می دونی مثل کی هستی؟" با اخم نگاهم کرد و منتظر جواب شد. گفتم"مثل یه خلی وسط دریا روی یه کشتی بزرگ. می گه این کشتی من را محدود کرده. مشکلی هم از من حل نکرده. دریا به این قشنگی. می خوام کشتی نباشه. نیست و نابود بشه! بپا غرق نشی!" سرش را آورد جلو و گفت بهم" خودت هم فهمیدی چی گفتی؟ کشتی اگه خداست که محدود نباید باشه! اگر خواسته هاشه که ناخداش نباید محدود باشه! اصلا ولش کن. پسر جون تو به خدا اعتقاد داری؟ خدا کجاست؟ چه کار می کنه؟!" بهش گفتم"آره اعتقاد دارم. ناظر ماست" زد زیر خنده و با لحن مسخره ای در حالی که انگشتش را به علامت سکوت روی دماغش گرفته بود خداحافظی کرد و رفت تو اتاق و در را بست.

عرق کرده بودم. ولی حس کردم دیگه راه برگشتی نیست. دلیل این که با انجام این عمل مخالف نبودم چیزی نبود که به دکتر گفتم. این بود که خدا تو کله ی این آدم نیست. بلکه یه چیز دیگه است تو کله اش که باید بره بیرون. من نمی دونم چیه. دکتر هم نمی دونه. خود ۰۰۰۳۶ هم نمی دونه. ولی اگر خطر عمل باشه، نهایتش مرگه. وقتی که من در مقابل خطری که در آینده ممکنه ۰۱۱۸۷ را تهدید کنه مخالفت که نکردم هیچ، حق السکوت هم گرفتم، اون که پاک بود. این یکی که اصلا برام ارزش نداره. این خل و چل کم بشه به کجا بر می خوره. اصلا بمیره بره اون دنیا جواب سوال هاش را بگیره تا بیشتر از این گند نزده. من جلو پاره پوره شدن آئین نامه سکوت کردم. جلو ریسک برای یه بیمار سکوت کردم. الان هم دارم جلو چیزی که شاید همون زیر پا گذاشتن چیزهای با ارزشی باشه که بهش اعتقاد دارم سکوت می کنم. از اینجا به بعد دیگه برام مهم نیست.

 خلاصه این که دیگه برام انگیزه های اولیه مهم نبود. کم کم داشتم هم خودم عوض می شدم هم انگیزه هام. با خودم می گفتم بذار تا آخرش برم وقتی نوبت من شد و دور دور من بود جبران می کنم.

ادامه دارد ...

 

نوشته شده توسط علیرضا کریمی در ساعت 21:44 | لینک  |