blogerfree گاهی اوقات یه لحظه ...
بیا دنیا بسازیم ... نه با دنیا بسازیم

گاهی اوقات یه لحظه صدای یه قطعه موسیقی آرومت می کنه ...

شنبه کار مهمی پیش اومده بود، یه مشکل بزرگ. مثل مرغ سرکنده مدام به این و اون و دوست و آشنا زنگ می زدم تا بتونم یه راه حلی پیدا کنم. داشتم رسما دیوونه می شدم. طبق معمول آخرین تماس، تماس موفق بود. با کسی که مثل یک برادر بزرگتر می شه رویش حساب کرد. خیلی خسته بودم. دلم می خواست وسط خیابون داد بزنم به همه زمین و زمان بتوپم. هر کس تلفن می زد بی حوصله جوابش را می دادم. این در و اون در می زدم. حالا این وسط با همه خلاء انرژی وقتی زنگ می زنی به اون دوست، تلفن که می ره روی موزیک انتظار، همون چند لحظه موسیقی ملایم بهت یه آرامش غریبی را می ده. ترجیح می دی تلفنت را تو پارک جلو خونه بزنی. جایی که دیدن یه بچه نیم متری که تنها مشکلش تو اون لحظه افتادن توپش تو جوی به عمق نیم متره و دیدن بچه های در حال بازی و ... شاید حسی متفاوت بهت بده. یه حس دلتنگی.

گاهی اوقات یه لحظه صدای یه قطعه موسیقی آرومت می کنه ...

از اون روز مدام درگیرم و پیگیر روند حل مشکل. امروز تو خیابون چشمم افتاد به عکس کاندیداها. تو دلم باهاشون حرف زدم گفتم"یعنی اگه بیای می تونی به این بچه کمک کنی؟ ... می دونی یه جوون سه سال کوچکتر از من داره زندگی اش تباه می شه؟! ... من اگه یه روزی جای تو بیام نمی ذارم اینا باشه! برای همین دارم نگاه می کنم و به خاطر می سپرم... شاید هم تو هم نخوای باشه ولی نتونی؟! ... من مددکار اجتماعی ام؟ روان شناسم؟ جامعه شناسم؟ دکترم؟ نه بابا. من یه مهندس ۲۶ ساله ام با همه خصوصیاتی که یه جوون ۲۶ ساله تو این کشور داره! ولی باید هروله بزنم و بزنیم برای یه جوون ۲۳ ساله ...

نمی دونم چرا! یکی اون طوری! یه دختر بچه با سینه درد تو خیابون همین امروز اون هم همین حوالی التماس خریدن پارچه را از خودش داره و می خواد با سلام کردن به من شروع کنه! یه پسر نزدیک خونه نزدیک پاساژ از چند روز پیش با التماس فال می فروشه و من حتی نتونستم از اونا یه نامه خطاب به شما بگیرم. چون اونا اصلا نمی دونن کاندیدا و رئیس جمهور یعنی چی؟! باورت می شه؟! به خدا اون بچه به هر دلیلی اونجاست، دلش نمی خواد باشه. مجبوره. می تونی تمومش کنی؟! ...می دونی روزی چند تا می بینم؟ انواع و اقسام؟ با بعضی هاشون دوست شدم؟ هیچ فرقی با بچگی من ندارند! ...

می دونی چقدر دلم می خواست دستی روی سر اون دختر بچه می کشیدم ولی حتی نگاهش هم نکردم و فقط صدای سرفه اش را شنیدم، چون کاری ازم بر نمی آد؟ می دونی اگه یکی مثل من دلش بسوزه یعنی چی؟ یعنی واقعا دل سوختن داشته. "

پ.ن ۱: من هیچ کدوم از اینا را انتخاب نکردم. فقط به چیزی که برام انتخاب شده تن دادم. من خودم نخواستم ولی نمی تونم بنشینم بسپرم به کس دیگه. شاید هم فلسفه خلق شدن من اینه. شاید هم من اینم که هستم. فقط می دونم خیلی ...

 پ.ن ۲: خصوصیات اخلاقی جالبی را تو خودم کشف کردم. می تونم وسط نارحتی و عصبانیت یهو یه چیزی بگم و همه بخندیم. می تونم راحت فاز عوض کنم. انگار بازیگر شده باشم، البته از نوع رئالش، انگار حل شده باشم تو بازی آقای کارگردان. حل! ...

بعدا نوشت: بعد از نوشتن این پست وقتی رفتم خونه سر راه یکی از بچه ها بهم نامه داد. (لینک تصویر نامه)

 

نوشته شده توسط علیرضا کریمی در ساعت 18:38 | لینک  |