blogerfree پروژه محکوم (10)
بیا دنیا بسازیم ... نه با دنیا بسازیم

آنچه گذشت ...

ماشین در حال حرکت بود. کم کم خورشید داشت غروب می کرد و آسمون به سرخی می رفت. دکتر آریا بدون این که حرفی بزنه رانندگی می کرد. گهگاه زیر چشمی یه نگاه به رضا می انداخت. رضا سرش را تکیه داده بود به شیشه بدون هیچ حرکتی به بیرون خیره شده بود. ماشین از کنار چند تا درخت رد شد قطع و وصل شعاع تابش آفتاب چشمان رضا را اذیت می کرد. از تحریک، مجبور شد چشماش را ببنده و دستاش را بگیره رویش. دکتر سکوت را شکست شونه بالاانداخت و گفت:

"... می دونم. می دونم ناراحتی. خب طبیعیه. من هم که قلبم از سنگ نیست. ولی می دونی؟! این جور وقت ها آدم باید برای خودش توضیح بده. ببین ما داریم یه حرکت به سمت نجات بشریت می کنیم. خب مسلمه که هزینه داره. سازمان بحران های زیادی را تا امروز داشته که سر پا مونده. اینا همه از هزینه هاست. به پیشرفت ها فکر کن. و این که باید تشکیلات این سازمان را به خاطر هدف خوبش نگه داریم. هدف بزرگی که به هیچ وجه نباید ازش دور بشیم. وقتی به اون روزها فکر کنی این روزها را فراموش می کنی ..."

رضا همچنان ساکت بود. دکتر ادامه داد "شاید هم مقصر پدر مادرش بودند. یعنی حتما بودند. ولی خب مطمئن باش جای اون بچه الان خیلی خوبه. خیلی بهتر از اینجا. اون جای خوبی رفته. من هم گاهی دلم می خواد برم. ولی الان بهتره به فکر آینده باشیم و این روزها را هم پشت سر بذاریم..."

...

حوصله شنیدن چرندیاتش را نداشتم. دقیقا می خواست عین بدبخت ها هم خودش را نجات بده هم منو از دست نده. حرف هاش را نصفه نیمه می شنیدم. اصلا ذهنم درگیر چیز دیگه بود. نمی دونم چی شد که یهو به زبونم اومد گفتم "صفر، یازده، هشتاد و هفت" دکتر بلافاصله گفت"آره! طفلک" من گفتم"یا نه! صفر، صد و هیجده، هفت" دکتر خیلی راحت تر از اونی که فکر می کردم جا خورد ولی خودش را جمع و جور کرد. گفت" خب این مدلی هم می شه خوندش. عدد ه دیگه". زدم روی داشبور گفتم نگه داره. دکتر با تعجب ازم علت را می پرسید. ولی باز محکم تر زدم گفتم نگه دار. هوا دیگه تاریک شده بود.

...

دکتر و رضا هر دو از ماشین بیرون اومده بودند. هر کدوم یه طرف ماشین. دکتر با چهره ی مضطرب پرسید"چت شد یهو؟!" رضا محکم روی سقف ماشین زد و گفت"خر خودتی دکتر !" دکتر سرش را تکون داد. رضا چند قدم جلو رفت و برگشت و گفت" صفرش که صفره. جای کد خالی. تو روی هیچ کس بی دلیل عدد نذاشتی. مثل ۰۰۰۳۶ که معلوم بود منظورت سه تا عدد شش ه. حالا این چی؟ صفرش که صفره" دکتر دستاش را آورد بالا گفت"آروم باش. خب که چی؟" رضا داد زد"۱۱۸ تو اینجا معنی داره. ۷ هم مقدسه. تو می دونستی با یه رابط ماواریی طرفی. یه رابط مقدس. اون وقت گند زدی به مغزش. اون وصل بود به بالاها. به ماورا. آره دارم خرافات می گم. ولی تو این خرافات را قبول داشتی. و حاضر شدی سر این مغز خاص بلا بیاری. تو می دونستی حتی اگر هم خوب بشه، دیگه شاداب نیست. افسرده می شه. اووووووون عااااااااادت کرده بود!" دکتر تکیه داد به ماشین و چیزی نگفت. رضا صداش آروم تر شد و گفت"همه شدند بازیچه. نه؟! می شه بگی ۰۰۲۳۸ چرا عددش این شد؟ بلکه بفهمم چه بلایی سر اون اومده!" دکتر سیگارش را روشن کرد یک پوک زد و گفت" از عدد ۲۳ خوشم می آد. همین طور ۸. بعضی ها می گن ۲۳ شومه. ۸ هم معنی داره. . ولی این عدد را دوست داشتم." رضا حرف دکتر را قطع کرد و گفت"و احتمالا بین خودت و اون شباهت دیدی که عددهای خودت را رویش گذاشتی" دکتر به علامت تایید سرش را تکون داد. رضا دستاش را از هم باز کرد رفت و داد زد"این است آینده مخلوقی که ادعای خالقی دارد اما از همه چیز فرار می کند. از همه چیز. و ثابت می کند بلوغ عاطفی و عقلی و جسمی با هم فرق دارند. ثابت می کند که هر چقدر هم که بزرگ باشد می تواند در بحران از بچه هم بچه تر شود. هر چقدر عاقل باشد از هر احمقی احمق تر. بشری که می خواهد روبات باشد تا راحت باشد... یادته؟! اینا جملات خودته!" دکتر سیگارش را بین انگشت هاش گرفت و گفت"خب که چی؟! به خودت نگاه کردی؟!" رضا داد زد"من که گند شدم. ولی تو همه عمرت در حال فرار بودی. بدبخت بشریت که امید داره به دست کسی که حتی از فکر کردن هم داره فرار می کنه." صدای رضا که آروم تر شد گفت"برو. می خوام تا خونه قدم بزنم. برو. امشب برای من به زور صبح بشه"

...

پاهام هماهنگ نبود. انگار می لنگیدم. یکی دو بار داشتم می خوردم زمین. هر وقت عصب می شم سرفه ام می گیره. از ته گلو. اون قدر سرفه می کردم که دل و روده ام از جا کنده می شد. پشت تپه خاکی کنار اتوبان نشستم. دستام را گذاشتم روی زمین تمام دل و روده ام را بالا آوردم. انگار که معده ام داشت تیکه تیکه می شد و می اومد از حلقم بیرون. از درد همراه با هق زدن داد می کشیدم. سرم از درد می ترکید. همون جا روی تپه ولو شدم تا حالم سر جاش بیاد و کم کم بقیه راه را پیاده برم. نفس نفس می زدم و عرق سر و صورتم را پر کرده بود.

ادامه دارد ...

 

نوشته شده توسط علیرضا کریمی در ساعت 23:36 | لینک  |