blogerfree گذر دوران
بیا دنیا بسازیم ... نه با دنیا بسازیم

خدا رحمت کنه معلمم آقای حجاریان را که ختمش شلوغ ترین مراسم ختمی بود که تا به حال دیده بودم. تشییع جنازه و حتی تجمع در بهشت زهرا هم شلوغ بود. اما می خوام چیز دیگه ای بگم. اون روز تا غسال خانه هم رفتم. بعدها اطرافیانم بهم اعتراض کردند که چه لزومی داشت که شستن معلمت را هم ببینی.

ولی ...

ولی من دفعه اولم بود که شستن مرده را می دیدم. هر بار که فکرش را می کنم می بینم بیخود نیست یه عده معتقدند که دیدن اون محیط می تونه خیلی مفید یا لااقل یک تجربه خاص باشه و حتی برای بعضی افراد مایه ی آرامش. اونجا وقتی شستن افرادی را دیدم که باهاشون نسبت ندارم حس غریبی بود. وقتی معلمم را آوردند و شستنش را دیدم جالب بود که این حس فرقی با دیدن غریبه ها برام نداشت.

یه حسی بود تو این مایه ها که ابهام مرگ را برات فرو می ریخت. انگار مرگ ملموس شده بود. انگار دم دستت بود که لمسش کنی. انگار حالت رازگونه نداشت.

در مقابل یه حسی بود که ابهت زندگی را هم بد جوری فرو می ریخت. اصلاً انگار دیگه زندگی از نظرت اونقدر مرتبه نداشت. انگار دقیقاً درک می کردی که چیزی بیشتر از یک مرحله نیست.

تا قبل این که نبینی مرگ یک عزیز برات دقیقاً یک شوکی هست که ازش در نمی آی. انگار باور نمی کنی. انگار می خوای مثل آدمی که شیزوفرنی داره در کنار خودت تصورش کنی و فکر کنی زنده است. ولی وقتی شستن را می بینی دیگه باورت می شه. راحت هم باورت می شه. بدون درد و شوک. انگار که یکی خیلی منطقی بیاد قانعت کنه که تنها اتفاقی که افتاده این ه که طرفت رفته مرحله بعد. تو هم یه روزی می ری. شاید تنها چیزی که مهم باشه این ه که این طرف شیشه چه کسانی دارند شستنت را می بینند. شاید این هم مهم نباشه. دقیقاً درک می کنی که تو اون جسم دیگه هیچی نیست. دقیقاً حس می کنی که دیگه هیچ خبری نیست. خیلی راحت و بدون درد و شوک قانع می شی. راحت تر از این که با اعلامیه فوت قانع و آرومت کنند.

اون وقت هست که مطمئن می شی همه چیز یک بازی ه. زندگی و مرگ. خنده ات می گیره به کسانی که این بازی را اونقدر جدی می گیرند که دست به هر کاری می زنند. یا همون چیزی که تو داستان راز بزرگ خودم گفتم. دقیقاً می افتند به گِل بازی. بازی با یه مشت گِل.

 

نوشته شده توسط علیرضا کریمی در ساعت 16:12 | لینک  |