آدم ها جورهای مختلف خداحافظی می کنند. به دلایل مختلف. ولی وقتی ازشون می پرسی چرا یا می گن دوستان به جای ما یا می گن برای استراحت. یک سری درست بعد از خداحافظی بر می گردند که دلیلشون اکثرا اصرار بیش از حد دوستانه حتی اگر هیچ کس اصرار نکرده باشه !!! چند وقتی بود که حال روزم سر جاش نبود . دیگه وبلاگ به دردم نمی خورد. تصمیم گرفتم خداحافظی کنم. ولی به خودم قول دادم که اگر خداحافظی کردم و روزی دوباره برگشتم راستش را بگم.
این چند روزه هر جا که می رفتم صحبت از وبلاگم می کردند. هر کدوم از دوستام که می دیدندم راجع به وبلاگم می گفتند ولی من بلافاصله می گفتم می خوام تعطیلش کنم. اون ها هم تعجب می کردند. راستش قطعا می خواستم تعطیلش کنم. حتی با وجود این که نا تموم بود. راستی داخل پرانتز بگم که تا تکلیف هر سه ضلع مثلث آدم نفله کن معلوم نشه نظر سنجی وبلاگ ادامه داره. ولی حواسم هست. ولش نکردم .
یکی از بچه های جمعیت من را کشید کنار و راجع به خودش با من صحبت کرد و پای وبلاگم را کشید وسط. وقتی گفتم می خوام تعطیلش کنم گفت که برای خودش هم پیش اومده. نمی دونم وبلاگ من را از کجا بلد بود ولی نمی دونستم که هر کس که وبلاگ من را پیدا می کنه می ره آرشیوش را هم می خونه. پست های زمانی را خوندند و ازش یاد کردند که مال زمانی بود که روزانه ۱۰ بازدید کننده داشتم. یاد خاطره ساختن حمام در گناباد بخیر. یاد اون پست راجع به یونس بخیر. و یاد نامه ها. ولی الان که دیگه حسابش از دستم در رفته امنیت یک عده به خطر افتاد. اون موقع خصوصی بود. الان عمومی شده. دنبال شهرت نبودم. دنبال ثبت خاطرات و احوال روحی بودم. ولی از دستم در رفت. به اینجا رسیدم که باید یا روشم عوض بشه یا تعطیلش کنم.
ولی یک دفعه دیدم که انگار تازه کار این وبلاگ شروع شده. کسانی اونجا را بلد بودند و آرشیوش را حفظ بودند که فکرش را هم نمی کردم. حتی به من نظر هم می دادند. از بروز نشدن وبلاگ سراغ می گرفتند.
دیروز رفتم خونه قدیمی. دلم گرفته بود. دو سه تا از بچه ها را دیدم و ناخواسته راجع به وبلاگ من حرف پیش می اومد و من هم که طبق معمول می گفتم می خوام تعطیلش کنم. اما دیگه مردد شده بودم. تعطیل نمی شد کرد ولی باید دیگه ملاحظه حریم هم قطارانم را هم می کردم.
بعد از ظهر رفتیم بهزیستی. پیش بچه های بی سرپرست. کلی باهاشون بازی کردیم. روحیه ام عوض شد انگار اون ها داشتند به من روحیه می دادند تا من به اون ها. مگه می شه از اون ها ننویسم؟!! اونجا با شارمین کلی حرف زدیم.
تو راه برگشت با شارمین بحث شد راجع به جملات آموزنده مهدی . اون وقت بود که باز هم وبلاگ من مطرح شد. گفتم قبلا راجع به جمعیت می نوشتم اما خیلی وقته که نمی نویسم. براش جالب شد . وقتی داشتم بر می گشتم خونه آدرس ایگل را از من گرفت. بهش گفتم این روزها به هم ریخته است. شاید تعطیلش کنم. ولی گفت نه نگهش دار . چیز خوبیه.
از خونه قدیمی (وصال-فلسطین) تا خونه خودمون (فلکه اول صادقیه) پیاده رفتم. چون خداییش با این اوضاع جدید تهران خیلی زودتر از تاکسی یا اتوبوس می رسیدم. شب هم بود و من عاشق حال عرفانی شبم. تو خیابون شیرینی و شکلات و خرما خیرات می کردند. من هم توی راه به همه چیز فکر کردم. به خودم . به بچه ها. به آینده. به همه چیز جز گذشته. به همین متن . و آخرش تصمیم را گرفتم.
امروز تو راه با یکی از عزیزترین دوستانم حرف می زدم. می خواستم از زیر زبونش جواب ابهامات ذهنی ام را بکشم. اون هم خیلی کمکم کرد و حالم بهتر شد.
امروز شارمین را دیدم. قرار بود با هم بریم خیابون دولت ولی برام کار پیش اومد و قرار شد که برم مولوی. وقتی خواستم از شارمین خداحافظی کنم بهش گفتم که آقا شارمین خودت گفتی نگهش دار پس کمکم کن. گفت باشه.
یا علی