مهدی کنار چادر روی سکو نشسته بود. آروم رفتم کنارش نشستم. از خستگی دیگه نای بلند شدن
نداشتم. گرما امونمون را بریده بود. یک نگاهی به اطراف کردم و بهش گفتم "خسته شدی؟"اون هم همین طور که سرش پایین بود و داشت با یک تکه چوب روی خاک نقاشی می کرد به نشونه آره سری تکون داد. با سر یه اشاره به سنگر کردم و پرسیدم چی گفت ؟. مهدی آروم جواب داد :"آقا محسن نفسش حقه. راست میگه. من نباید کم بیارم... " بهش گفتم "مهدی همه ما دلمون به اون گرمه. فکر کن اگه آقا محسن هم کم بیاره دیگه چی می مونه ؟!" مهدی:"کجا بودی؟" جواب دادم:"یه گشتی این دور و بر زدم. اون خونه خرابه پشتی. کسی نبود انگاری. طفلکی ها جونشون را برداشتند و فرار!" مهدی نگاهی به آسمون کرد و گفت:"خیلی بی گناهند ... هرچند این جنگ بی گناه زیاد داره !" مهدی دوباره به خاک نگاه کرد و مشغول شد به خط خطی کردن. همین جور که خط خطی می کرد می گفت :"از سمت غرب میان و جنوب ! رئیس جمهور می گه اگر هم بیان داخل دوره اشان می کنیم و تموم ! ولی نه اون ها تمومی ندارن. اگه بیان دیگه اومدن. یه دنیا باهامون داره می جنگه... از سمت پل باید راه را بست. می مونه راه آبی. جربزه دارن از اونجا بیان؟! ..." به شوخی بهش گفتم "بلند بلند فکر نکن". مهدی از جا خیز زد و رفت تو سنگر پیش آقا محسن.
مهدی در چادر یا همون سنگر با آقا محسن شروع به بحث کردن کرد. نقطه استراتژیک پل کارون بود. اگر اون پل را می گرفتند آبادان را گرفته بودند. روزهای سختی بود. از عقب مهمات نمی رسید. مردم با دست خالی مبارزه می کردند. هدف اصلی اهواز بود.
***
روزهای فرسایشی ای بود. عملیات های کوچیک کوچیک برای سکشت محاصره انجام می شد. تانک ها وارد منطقه های مسکونی حومه شهر می شدند. هیچ جا امنیت نداشت. یه شب که با مهدی تنها نشسته بودیم آقا محسن مهدی را صدا زد و آروم آروم تو سنگر یه چیزهایی بهش گفت. وقتی برگشت ازش پرسیدم چی شده. نگاهی به آسمون کرد و در حالی که عرق سردی روی پیشانی اش بود گفت:"بالاخره تموم شد. فردا عملیاته". بعدش یه نگاهی به سنگر کرد و گفت :"حالش ناجور بود. انگار یه چیزی می دونست که ما نمی دونیم."
***
آقا محسن از سنگر بیرون زد. همه را به صف کرد. بلند بلند با همه حرف می زد و اوضاع را کنترل می کرد. دونه دونه اسم ها را صدا می زد. علی تو اون ور را بپا. سید اون منطقه کار خودته ... . وقتی به مهدی رسید دست گذاشت رو شونه اش و گفت:"من امیدم به تو ه . حلالم کن".
...
درگیری زیاد شده بود. محاصره نمی شکست که نمی شکست. هماهنگی خیلی سخت بود. همه با داد و فریاد به هم خط می دادند. آر پی جی زن ها جلو تر و مسلسل ها عقب تر . اوضاع بد جور گره خورده بود. همه شهادتین را خونده بودند. آقا محسن دیگه صداش گرفته بود. همین جور که داشت اوضاع را زیر نظر می گرفت رفت پیش مهدی و گفت:"اون طرف را نخونده بودیم. کسی را نداریم. من باید برم اون ور. حواسشون که پرت شد خودت می دونی باید چه کار کرد ..." مهدی جا خورد :"نه آقا محسن. فرمانده باید کنار گروهان باشه!" آقا محسن سری تکون داد و گفت:" تو می تونی ادامه بدی.برو پیش حاج ممد. سپردم به تو. باید برم. فرمانده باید جلودار باشه. دیگه چیزی برای دفاع نمونده !!!" مهدی خیلی سعی کرد جلویش را بگیره ولی آقا محسن از جا خیز برداشت و از خاکریز رد شد. مهدی فقط نگاه می کرد و سر جایش مونده بود. همین جور خمپاره زده می شد. مهدی نشسته بود و به دستش تکیه داده بود. آقا محسن همین جور که داشت می رفت و پشتش به مهدی بود دست تکون داد و خداحافظی کرد. مهدی چشماش را بست و سرش را تکون داد و انداخت پایین. انگار که همه چیز تموم شده باشه.
خاک خمپاره که بلند شد دیگه کسی آقا محسن را ندید.
ادامه دارد ...
پ.ن : حتما اینجا را زیر و رو کنید. به خصوص کتاب های الکترونیکی اش را .