... مقاومت خرمشهر روی آبادان هم تاثیر گذاشته بود. با این که خرمشهر سقوط کرد ولی آبادان فقط
محاصره شد. کار سپاه خرمشهر تشکیل گروه های اطلاعاتی مخفی و زیر نظر گرفتن امور شهر اشغال شده بود. آبادان هم که محاصره شده بود و عملیات های مختلف هیچ کدوم محاصره را کاملا نشکوند. تا این که بالاخره به عملیات ثامن رسید. اونجا بود که من و مهدی به نیروها اضافه شدیم. هم ارتش شرکت داشت هم سپاه. ما ارتشی بودیم. کمی اوضاع عوض شده بود. رئیس جمهور عزل شد و استراتژی جنگ تغییر کرد. ما فقط رزمنده بودیم و از چند و چون کار خبری نداشتیم....
دو روز عملیات نفس گیر. هیچ کس دلش نمی خواست آبادان هم به سرنوشت خرمشهر دچار بشه. عملیات وسیعی بود. همه از جون مایه گذاشتند. از سمت کارون شروع شد. بعد از دو روز آتیش بارون بالاخره محاصره شکسته شد....
وارد شهر که شدیم تازه مردم رنگ آرامش را دیدند. مقاومت نفس گیر دیگه تموم شد. من و مهدی نای راه رفتن نداشتیم. به مهدی گفتم :"خداییش فکرش را هم نمی کردم یه روزی اینجا باشم" مهدی که خیلی خسته بود به زور یه لبخند زد و همون جا به دیوار یه خونه خرابه تکیه داد و نشست. یواشکی دستش را برد طرف قمقمه دور کمرش و یه نگاه به من کرد و گفت :"یادم رفته بود این همرامه" اون وقت آب قمقمه را با آرامش عین نوشابه تگری شروع کرد به سر کشیدن. من هم کنارش نشستم و دو تایی چشمامون را بستیم و آروم خوابمون برد ...
راستش همه فکر خرمشهر بودند. این جوری مزه نمی داد. خبر دار شدیم که آقا ممد داره بر می گرده تهران تا یک سری گزارش را برسونه تهران. موقع خداحافظی به مهدی گفتم :"نمی دونم چرا یه حس خاصی دارم. خیلی سنگینه !" مهدی سرش را انداخت پایین و گفت:"دارم عادت می کنم".
آقا ممد از اهواز با یه هواپیما که بدن چند شهید را هم داشت منتقل می کرد با چند تا از فرمانده های عالی رتبه و مجروحین جنگ به سمت تهران پرواز کرد. ولی هواپیما نزدیکای تهران سقوط کرد و همه چیز تموم شد. نمی دونم چرا. یکی گفت نقص فنی ، یکی گفت حادثه ، بعدها از خونواده اش شنیدم بمب گذاری تو هواپیما. وقتی خبرش رسید همه حالشون بد بود. انگار که دیگه پشتشون خالی شد. نمی دونستیم چی بگیم. کلی کار نیمه تموم داشتیم ولی فرمانده رفته بود. شاید اون موقع فقط یه حس به بچه ها انرژی می داد. اون هم آزاد کردن خرمشهر بود تا روح ممد هم شاد بشه. اون نتونست هیچ کدوم از یادگاری هاش را ببینه. چه آزادی خرمشهر. چه پسرش سلمان.
امین : " جهان آرا دیگه ؟! آره ؟!"
پدر:"آره"
ادامه دارد ...
پ.ن ۱: در مورد سردار شهید محمد جهان آرا
پ.ن ۲: عملیات ثامن الائمه
پ.ن ۳: فیلم روز سوم را ببینید. من که خوشم اومد.