در طبقه زیرزمین قسمتی شبیه حیاط خلوت. تابلو آزمایشگاه جانوری را می شد خوند. رضا کنار قفس ها حرکت می کرد. یه مقدار علف را تو مشتش گرفت و سمت گوسفند مورد آزمایش نگه داشت. حیوون کمی علف ها را بو کرد و رویش را برگردوند. رضا شونه هاش را انداخت بالا و زیر لب گفت"هنوز با هورمون می سازی؟!". بعدش از کنار قفس خروس و گربه و گاو رد شد و نگاهی به قفس میمون انداخت که بالاش نوشته شده بود "تحت مطالعه". به آسانسور که رسید به سمت طبقه همیشگی خودشون رفت و پشت میز نشست و قرچ قرچ انگشتاش را شکوند. آدم آهنی بدون این که حرفی بزنه یه نامه گذاشت روی میز رضا که مربوط به اون می شد.
...
بعد از دیدن قفس حیوونای تحت آزمایش بی مزه ترین اتفاق این بود که آدم آهنی بیاد نامه بذاره روی میزم که گذاشت. متنش هم تکراری بود. طبق معمول تقاضای ارتقاء سطح من رجکت شده بود. برای بار سوم. برام عادی شده بود ولی یه فرق داشت. دیگه مثل دفعه اول نمی رفتم چونه بزنم. این دکتر را باید تحریک کرد. ۸ ماه ه که سطحم روی سه مونده. دکتر گفته بود ته و تو اینترنت را در بیارم از اطلاعات علمی. الان می تونم بگم چیزی اون تو نیست که من راجع به مغز نخونده باشم. بیشتر مطالعاتم غیر پزشکی بود. لزومی نداشت وقتی بهترین متخصص های مغز و اعصاب دوستای دکترند من برم راجع به رگ مگ های مغز بخونم. یه نگاه به اتاق دکتر انداختم. از شیشه ی مات معلوم بود که یه مریض دیگه اومده برای ثبت نام. یاد اون همه آدم تو این ۸ ماه بخیر. به خصوص ۰۰۱۲۳ که وقتی می رفت هیچی نمی گفت و فقط لبخند سرد تحویل ما می داد. می دونستم الان فقط باید منتظر عکس العمل دکتر روی این یکی بیمار جدید باشیم.
در محکم باز شد. دکتر اومد بیرون و دستاش را از هم باز کرد و یک دور دور خودش چرخید و با یک لحن پیروزمندانه داد زد "و این هم معجزه سازمان مغز پویا! یک گنج! این بچه روی سر ما جا داره. حالا نوبت پیشرفته. پیشرفت ما و پیشرفت بشریت. و ما مفتخریم که این کار را بکنیم. خوش اومدی گنج من ..." بعد اشاره کرد به آدم آهنی و گفت" کدش را بذار صفر صدو نه نه ببخشید صفر یازده هشتاد و هفت". بچه با پدر و مادرش اومدند بیرون. هر سه سکوت کرده بودند. وقتی تو چشمای اون بچه نگاه کردم بدنم سرد شد. انگار کل آیین نامه را جلوم پاره کرده باشند. حالا همه چیز دستگیرم شد. این یک بازی برد برد بود. یا این بچه خوب می شد یا می مرد. شاید اون روز با همه سرد شدنم هیجان داشتم ولی الان که دارم می نویسم می دونم اون روز روز سیاه سازمان بود. پدر و مادر خداحافظی کردند و رفتند و بچه موند. من زیاد این مورد را دیدم، ولی همچین پدر مادری را اصلا.
رو کردم به دکتر گفتم "دکتر سندروم مغزش طبیعی نیستا!" دکتر گفت:"خب که چی؟" گفتم"لایه منطق مغز اینا کوچیکه. معناگراش بزرگ تره. بخش داخلی را نمی دونم. هرمون ها نا منظمه. خلاصه این که طبیعی نیست" دکتر با لحن مسخره دوباره گفت"حرفت را بزن" گفتم"هیچی! غیر قانونیه. شما روزی که تایید و مجوز گرفتید قرار بود فقط روی مغزهای عادی کار کنید" دکتر پرسید"کی؟ کیا به من اجازه دادند؟ پروفسور بالایی ها؟!" سرم را به علامت تایید تکون دادم. گفت"می دونی اگر بخوام یکی از اون آقایون را عمل کنم چه کارشون می کنم؟ به جای سر شکمشون را پاره می کنم. چون اینا عقلشون تو شکمشونه. این بی جربزه ها فقط به فکر موفقیت حتمی اند نه ذره ای ریسک" گفتم" حالا به هر حال" ادامه داد"من کار غیر قانونی کردم؟ کی گفته؟ ببینم اگر امثال این بچه چهره عادی داشتند از چند تا آدم به قول تو سالم سر تر بودند؟ تو خودت تا حالا کم آدم سالم دیدی که عینهو خل و چلا رفتار کنه؟ اصلا چی را می خوای ثابت کنی؟ این بچه بافت استخوانی صورتش مشکل داره که ذره ای به من یعنی مغز ربط نداره. حالا چی می گی؟" باز هم این بار با لحن مسخره گفتم"حالا به هر حال" دکتر مشکوک شد. شاید دوزاری اش افتاد. چشماش را ریز کرد و گفت"خب که چی؟" گفتم"دکتر این از نظر من یک تجربه فوق العاده علمی ه. من هم که جوونم و انگیزه دارم و جاه طلب. خب دلم می خواد بیشتر یاد بگیرم. اصلا خوب می کنی که خودت را محدود نمی کنی. چه تو کیس های مطالعاتی ات، چه تو افراد دور و برت. البته به نظرم نباید هر کسی را بهش ارتقاء سطح بدی"
...
هنوز نمی دونم دکتر حق السکوت بهم داد یا ازم خوشش اومد که ظرف یه هفته سطحم شد سطح دو. ولی ۰۱۱۸۷ تنها کسی بود که اومد تو سازمان و از نظر من بیمار نبود. ولی تو تو که داری این را می خونی. نمی دونم کی این کتاب دست تو خواننده برسه ولی یه چیزی می خواستم بهت بگم که باید بذارم در صفحات بعدی تا خوب غرق بشی. فقط می خوام بگم بیخودی ما را محکوم نکن و خودت را مبرا.
ادامه دارد ...