blogerfree پروژه محکوم (7)
بیا دنیا بسازیم ... نه با دنیا بسازیم

آنچه گذشت ...

در اتاق شیشه ای بسته بود. رضا هدفون را تو گوشش گذاشته بود و داشت دکتر را در حال مصاحبه با بیمار جدید می دید. دکتر یه نگاهی به فرم کرد و در حالی که فرم تو دستش بود اون را به مرد جوان روبروش نشون داد و گفت"خب نمی فهمم!" مرد خیلی آروم جواب داد"فکر نکنم چیز نامفهومی توش باشه!" دکتر گفت"بعدش تو رزومه سازمان بنویسم که چه کار کردم؟! پا گذاشتم روی ..." مرد بلافاصله صحبت را قطع کرد گفت"روی چی؟ مقوله مقدسی که به گند کشیده شده؟! دکتر جون اونی که گفته عشق زنده می کنه آدم را نمی دونه می تونه بکشه!" دکتر چیزی نگفت و فقط نگاهش می کرد. مرد ادامه داد"دلم می خواد گیر هیچ کس و هیچ چیز نباشم. خودم باشم و خودم. خودم انتخاب کنم کی برام مهم باشه. چی برام مهم باشه. دوست ندارم تو این دنیای هر کی هر کی بیخودی خودم را خرج کنم!"

دکتر دوباره به کاغذ خیره شد و گفت" من فکر کنم درمان تو تو خاطراتته. تو وقایع زندگی ات" مرد با صدای آروم جواب داد" این خاطرات هستند که اخلاق ما را می سازند. این وقایع هستند که کنار هم خاطرات را می سازند. این ما هستیم که با اخلاقمون توی وقایع زندگی نقش داریم"

دکتر گفت"فکر نمی کنی فراموشی چاره بهتریه؟!" مرد جواب داد"و تکرار دوباره و فراموشی دوباره! من از این همه مدعی دروغی خسته شدم!"

دکتر بلند شد رفت سمت پنجره و با خونسردی گفت"خل نشو مرد! اصلا کی گفته من بلد باشم؟! خجالت بکش از خودت!" مرد جوان بلند شد شروع کرد به قدم زدن و گفت"می دونی فرق مرگ تدریجی با آنی چیه؟ مرگ آنی یعنی یه تیر تو مغزت خالی می شه و تمام. خلاص. یا سیانور بخوری در جا تمام. مرگ تدریجی ولی دو مدل داریم. یکی اینه که تو اتاق بخوابی شیر گاز را باز بذاری. بدون هیچ احساسی می میری. حتی خودت هم نمی فهمی. ولی یه مدل اینه که زهر بخوری. جگرت را تیکه تیکه می کنه. می سوزونه. آخرش هم آخرین کاری که باهات می کنه مردنه. آخرین چیزی که ازت می گیره جونته! حالا من کلا نوشیدن این جام را نمی خوام عطایش را به لقایش بخشیدم. جامی که معلوم نیست درش شهده یا زهر! جامی که نمی ذاره درست کارم را بکنم. جامی که نوشیدنش می خواد بشه مشکل بشریت! چند تا جنگ تو دنیای واقعی و اسطوره ای سراغ داری که سر این جام باشه که آخرش همه اش زهر بوده؟! ولمون کن دکتر. اصلا من که نباید برات توضیح بدم!"

مرد جوان سرعت راه رفتنش را آروم کرد و دوباره با لحن آروم گفت"من من فقط می خوام ببینم می شه کلا به این چیزها فکر نکرد یا نه! می دونم درست نیست. ولی همینه که هست. تو می خوای تو فرم بنویس که، هوووووم بنویس تلاش برای رویکرد منطقی، فرار از احساسات زودگذر! هر چی می خوای بگو. فقط تمومش کن"

دکتر بدون این که حرفی بزنه زد روی دکمه تلفن.

...

همین جور هدفون تو گوشم بود. صحبت ها کاملا گویا بود و چیزی نداشتم برای گفتن. دکتر هم به نظر رسید که ترجیح می ده ادامه نده. زد روی دکمه تلفن و تلفن کنار من زنگ خورد. گوشی را برداشتم و چیزی نگفتم. دکتر فقط فقط یه شماره گفت و تمام. ۰۰۲۳۸. این شماره بیمار جدید می شد. خیلی فکرم را اذیت کرد. دم در اتاق انتظار وقتی دیدمش بهش گفتم" ببین من نمی دونم بری اون تو چی چی می آد بیرون. نمی دونم چی به سرت می آد. نمی دونم مشکلت حل می شه یا مشکلات بیشتری پیدا می کنی! پس لااقل تا اینی هستی که هستی یه حرفی بزن یادم بمونه!" اون هم دستش را برد کنار سرش و اشاره به سرش کرد. بعد اشاره کرد به بالا یه نگاهی به بالا سرش انداخت و رو کرد بهم و گفت"من تا حالا هیچ وقت مدیون خودم نبودم. ولی از الان می خوام باشم. می فهمی منظورم را؟!"  به علامت جواب مثبت سرم را تکون دادم.

تو راهرو همین جور که راه می رفتم با انگشت به سرم اشاره می کردم و بعدش هم به بالاسرم و زیر لب می گفتم"تو از ۰۰۰۳۶ هم بی خدا تری! تو بیمارترین مراجعه کننده اینجایی. تو تو ..." ولی خودم حرف خودم را می خوردم و ادامه نمی دادم.

اون روز یه مسافت طولانی را تا خونه پیاده رفتم. فکرم را خیلی مشغول کرده بود. اون مرد چی می گفت؟ آیا من جوابی براش دارم؟! آیا در حد جواب دادن به اون هستم؟! امان از جاده های یک طرفه که هیچ کس باهات روبرو نیست. همه پشتشون به تو ه و تو هم پشتت به همه.

با خودم می گفتم"چشمت روشن آقا رضا. دیگه هیچ چیز مقدسی نموند که تو این سازمان زیر پا نرفته باشه. از الان دیگه نگران زیر پا رفتن هیچ چیز مقدسی نباش. راحت باش."

نمی دونستم دلم می خواد نتیجه چی بشه. اگر موفق نمی شدیم شکست بود تو کارنامه امون که این را نمی خواستیم. اگر موفق می شدیم اسممون تو تاریخ به عنوان جنایتکار ثبت می شد. هیچ وقت نمی خواستیم و نمی دونستیم که این راهی که شروع کردیم به اینجا ها بکشه. چقدر با روز اولم فرق داشتم!

با خودم قرار گذاشتم که پام که رسید به خونه دیگه امروز را یادم بره. باید منتظر باشم. منتظر روز عمل جراحی. آخه بالاخره قرار بود وارد اتاق آشکار ساز بشم. اتاق کلیدی ای که همیشه له له فهمیدن رازش را داشتم. رازی که به خاطرش ارتقاء سطح گرفتم. ارتقاء سطحی که به خاطرش خیلی چیزها را زیر پا گذاشتم. دیگه دغدغه ی ارتقاء سطح نداشتم. باید منتظر بمونم.

یه سوال ازت دارم. از شما که این نوشته ها را خواهی خوند. چند بار تو دلت گفتی کاش همچین سازمانی در زمان من وجود داشت که معتبر و تضمین شده هم باشه تا بهش مراجعه کنم! یعنی شما هیچ چیزی تو مغزت نیست که اذیتت کنه و بخوای ازش خلاص بشی و نتونی؟!

ادامه دارد ...

 

نوشته شده توسط علیرضا کریمی در ساعت 0:33 | لینک  |